ترک...
او "ترک" کرده است...
مرا به "تخت" بسته اند!!

او "ترک" کرده است...
مرا به "تخت" بسته اند!!

کلافه ام درست شبیه لحظه ای که مادربزگ نمیتواند سوزن نخ کند...

خـودم را آمـاده میکـنم بـرای رقـص
بـاید در جشـن آشنـایـی تو و عشـق جدیـدت
سنگـــ تمـام بگذارم!


چقدر احمقانه است از یک قهوه تلخ انتظار فال شیرین داشتن !
مثل من که از تو انتظار عشق داشتم …


گاهی به این فکر میکنم که ما دراینجا عرق میریزیم و وضعمان این است
و آن ها در آنجا عرق میخورند و وضعشان آن.....
نمیدانم مشکل در نوع عرق هاست یا درخوردن و ریختن ما..

بـــــــﮧ خــــــاطـــــــــر عــشـــــق تــــــو نــیــســـت !!
مــن فــقـــــــط مـــــے تــــــرســـــــم ؛
مــــے تـــــــرســـــــم هـــمـــــــﮧ مــثـــــل تــــــو بـــــاشــــــنـد . . . !!
دوربین......
صدا......
حرکت.
باز هم برایم نقش بازی کن...!
حالا میفهمم چرا
راهِ پیر شدن
انسان را
به هراس و تنفر وامی دارد …
حالا که رازها
سال به سال، گلویم را به خفگی میکشانند …
هنوز به سی نرسیده
تنم کبودِ خاطره است…
نگاهم خیسِ رؤیا و
دستهایم …
نگاه کن
چه معصومانه میلرزند …
.
.
آینه …دستم را بگیر
مرا به لبخندِ آن روزها
برگردان
پیری عذابم میدهد …